گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد دوم
من هم چاكر على هستم !


عمر بن عبدالعزيز هشتمين خليفه بنى اميه و بهترين فرد آنهاست . وى كه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد مردى وارسته ، عدالت پيشه و به عكس ساير خلفاى بنى اميه نسبت به خاندان پيامبر رؤ ف و مهربان بود.
وى نكوهشى را كه خلفاى پيش از وى در منابر و مساجد و مجامع عمومى و خصوصى از امير مؤ منان و اهلبيت عصمت مى نمودند بكلى قدغن كرد. ملك (فدك ) را كه تعلق به فاطمه زهراء (ع ) دختر پيغمبر داشت و حق مسلم فرزندان آن حضرت بود، و از زمان ابوبكر خليفه اول با زور غصب كرده بودند، به اولاد زهراء (ع ) برگردانيد.
راه و رسم ديندارى و احترام به مردان شايسته اسلام را دوباره زنده كرد و دستور داد حقوق اهلبيت را چنانكه مى بايد بپردازند و در بزرگداشت آنها سعى بليغ مبذول دارند.
ابراز علاقه عمر بن عبدالعزيز و اعتقاد راسخ او نسبت به شخص امير مؤ منان مرهون دو كس بود: نخست پدرش كه روزى با زبان گوياى خود در منبر مدينه خطبه مى خواند ولى تا به نام على رسيد و خواست طبق معمول بنى اميه از آن حضرت نكوهشى كند، زبانش به لكنت افتاد و رنگش دگرگون شد، و چون بعد از منبر پسر از پدر علت پرسيد، پدر سوابق درخشان مولاى متقيان را برشمرد و گفت چگونه زبان من اجازه مى دهد نسبت به چنين بزرگمردى ناسزا بگويم ؟ و ديگر معلم وى عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود صحابى معروف است كه او را از نكوهش امير مؤ منان بر حذر داشت و عمر نيز نصيحت استاد را پذيرفت و مهر على در لوح دلش نقش بست .
يزيد بن مورق گفت : در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز من در شام بودم . عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود به هر غريب نيازمندى دويست درهم عطا كنند.
روزى من رفتم نزد وى ديدم عبائى پشمى پوشيده و تكيه به بالشى داده و با نهايت سادگى كه دور از مقام خلافت بود لميده است .
عمر بن عبدالعزيز از من پرسيد:
- تو كيستى ؟
- مردى از اهل حجاز هستم .
- از كدام نقطه حجاز؟
- از اهل مدينه مى باشم .
- از كدام قبيله مدينه ؟
- از قبيله قريش .
- از كدام تيره قريش ؟
- از بنى هاشم .
- چه نسبتى با بنى هاشم دارى ؟
- از چاكران على هستم .
- كدام على ؟
چون مى دانستم بنى اميه ميانه اى با على (ع ) ندارند، سكوت كردم .
عمر بن عبدالعزيز پرسيد:
- ها؟ كدام على ؟ گفتم : پسر ابوطالب !
با اداى اين سخن عمر بن عبدالعزيز تكان خورد و درست نشست و عبا را به دور افكند، سپس دست روى سينه خود گذاشت و گفت : به خدا من هم چاكر على هستم !
آنگاه گفت : من عده اى از اصحاب رسول خدا را ديدم كه گواهى مى دادند پيغمبر (ص ) فرمود: (هر كس مى داند كه من مولى و آقاى او هستم بداند كه على نيز آقا و مولاى اوست ).
سپس رو كرد به (مزاحم ) غلام مخصوص خود و گفت : به افراد غريب چقدر عطا مى كنى ؟ گفت : دويست درهم . عمر گفت : به اين مرد به خاطر دوستى و ارادتى كه به على (ع ) دارد پنجاه دينار طلا بده !
بعد از من پرسيد: از ما حقوق دارى ؟ گفتم ! نه . گفت : اى (مزاحم ) نامش را در طومار حقوقداران ثبت كن ، آنگاه به من گفت : برگرد به مدينه كه مانند ديگران از حقوق مرتب به تو خواهد رسيد